پخش قرآن کریم
کلیک کنید
یا
کلیک کنید
پایگاه اطلاع رسانی مباشر
http://www.mobasheri.parsiblog.com/
|
|
خوش آمدید لطفا از
پایگاه موسی مباشری
(مقالات علمی،سخنرانی ها وتحقیقات علمی)
دیدن فرمائید:
آرشیو مطالب
وظایف مدیریت آموزشی(3)
پیشنهاد هایی برای بهبود مدیریت جلسات(1)
جهان بشریت تشنه اخلاق(1)
اخلاق پیامبر اعظم(ص)(3)
آموزش برای همه(1)
فاطمه زهرا الگوی بشریت(1)
سئوال وجواب از قرآن(تفسیر)(3)
مدیریت کلاس ومهارتهای ارتباط با دانش آموزان(1)
تربیت کودک(1)
زندگی حضرت امام مهدی(ع)(5)
مشاوره وراهنمایی(1)
پیامبر اعظم(ص)(1)
علل پرخاشگری(1)
بهبود بخشیدن به مدیریت مدرسه(1)
[باز کردن همه]
عنوان : |
مقام والاى پیامبر(ص) ، ویژگیها و اهداف او(ابه الله مکارم شیرازی) | |
منبع : سایت پیامبر اعظم (ص) |
||
«و اشهد ان ابى محمداً عبده و رسوله، اختاره و انتجبه قبل ان ارسله، و سماه قبل ان اجتبله، و اصطفاه قبل ان ابتعثه، اذ الخلائق بالغیب مکنونة و بستر الاهاویل مصونة، و بنهایة العدم مقرونة. علماً من اللّه تعالى بمائل [بمآل] الامور، و احاطة بحوادث الدهور، و معرفة بمواقع المقدور. ابتعثه اللّه اتماماً لامره و عزیمة على امضاء حکمه و انفاذاً لمقادیر حتمه. فرأى الامم فرقاً ادیانه، عکفاً على نیرآنها [و] عابدة لاوثانها، منکرة اللّه مع عرفانها. فانار اللّه بمحمد [صلى اللّه علیه و آله] ظلمها، و کشف عن القلوب بهمها و جلى عن الابصار غممها. و قام عن الناس بالهدایة و انقذهم من الغوایة و بصرهم من العمایة. و هداهم الى الدین القویم و دعاهم الى الطریق المستقیم، ثم قبضه اللّه الیه قبض رأفة و اختیار و رغبة و ایثار، فحمد [صلى اللّه علیه و آله] عن [من] تعب هذه الدار فى راحة، قد حف بالملائکة الابرار، و رضوان الرب الغفار، و مجاورة الملک الجبار. صلى اللّه على ابى نبیه و امینه على الوحى و صفیه و خیرته من الخلق و رضیه و السلام علیه و رحمة اللّه و برکاته». * * * ترجمه: و گواهى مىدهم که پدرم محمد(ص) بنده و فرستاده او است، پیش از آنکه او را بفرستد برگزید، و پیش از آنکه او را بیافریند، براى این مقام نامزد فرمود، و قبل ار بعثتش او را انتخاب نمود. در آن روز که بندگان در عالم غیب پنهان بودند، و در پشت پردههاى هولانگیز نیستى پوشیده و به آخرین سرحد عدم مقرون بودند. این به خاطر آن صورت گرفت که خداوند از آینده آگاه بود، و به حوادث جهان احاطه داشت، و مقدارت را به خوبى مىدانست. او را مبعوث کرد تا فرمانش را تکمیل کند، و حکمش را اجرا نماید و مقدرات حتمى اش را نفوذ بخشد. هنگامى که مبعوث شد، امتها را مشاهده کرد که مذاهب پراکندهاى را برگزیدهاند، گروهى بر گرد آتش طواف مىکنند، و گروهى در برابر بتها سر تعظیم فرود آوردهاند، و با اینکه با قلب خود خدا را شناختهاند، او را انکار مىکنند. خداوند به نور محمد(ص) ظلمتها را برچید، و پردههاى ظلمت را از دلها کنار زد، و ابرهاى تیره و تار را از مقابل چشمها برطرف ساخت. او براى هدایت مردم قیام کرد، و آنها را از گمراهى و غوایت رهائى بخشید، و چشمهایشان را بینا ساخت، و به آئین محکم و پابرجاى اسلام رهنمون گشت، و آنها را به راه راست دعوت فرمود. سپس خداوند او را با نهایت محبت و اختیار خود و از روى رغبت و ایثار قبض روح کرد، سرانجام او از رنج این جهان آسوده شد و هم اکنون در میان فرشتگان، و خشنودى پرودرگار غفار و در جوار قرب خداوند جبار قرار داد. درود خدا بر پدرم پیامبر(ص) امین وحى، و برگزیده او از میان خلائق باد، و سلام بر او و رحمت خدا و برکاتش. تفسیر: در این بخش از کلام بانوى اسلام(س) نیز اشارات پرمعنائى به یک رشته از مسائل مهم درباره شخص پیامبر(ص) شده است از جمله: - در نخستین تعبیراتش به گوهر ممتاز پیامبر(ص) اشاره مىفرماید، چیزى که در سایر احادیث اسلامى نیز به آن اشاره شده است و در اینجا بحث مهمى مطرح است و آن اینکه، آیا ساختمان وجودى پیامبر(ص) به کلى با دیگران متفاوت بوده است؟ و اگر چنین است پس معصوم بودنش لازمه این گوهر پاک است، و طبعاً افتخارى محسوب نمىشود. و اگر گوهرش متفاوت نیست پس این تعبیرات در کلام بانوى اسلام چه هدفى را تعقیب مىکند؟ حقیقت این است که افتخارات و مواهب پیامبران و امامان بخشى ذاتى و بخشى اکتسابى است، و با توجه به این ترکیب بندى خاص بسیارى از سؤالات پاسخ گفته مىشود. به تعبیر دیگر، خداوند حکیمى که آن مأموریت عظیم را بر عهد پیامبرش مىگذارد آمادگیهاى ذاتى به او مىبخشد: گوهرى ممتاز، هوشى سرشار، ارادهاى آهنین، عزمى راسخ، و علمى وافر و تشخیصى صائب به او مىدهد، و گرنه از یک فرد ضعیف این رسالت بزرک ساخته نیست و نقض غرض خواهد شد. و این امر هرگز غیر عادلانه نیست، همانگونه که عضلات بازو نسبت به عضلات ظریف پلکهاى چشم، فوق العاده متفاوت است، چرا که مسئولیت یکى تکان دادن یک پلک کوچک مىباشد، در حالى که مسئولیت دیگرى بر داشتن بارهاى عظیم و کارهاى سنگین است، و اگر غیر از این بود برخلاف عدالت بود. اما با این حالت چنان نیست که گوهر ذاتى پیامبر(ص) ارده و اختیار را از او سلب کند، او نیز قدرت بر گناه دارد، هر چند هرگز گناه نمى کند. تعجب نکنید بسیارى از مردم عادى نیز در برابر بعضى از گناهان همین حالت را دارند، فى المثل هر کس توانائى دارد که به صورت برهنه مادرزداد در برابر جمعیت ظاهر شود، و یا قدرت دارد در یک شب سرد زمستانى بدون لباس در میان برفها بخوابد، ولى در عین حال جز افراد دیوانه چنین کارى را انجام نمى دهند. پیامبران و امامام معصوم نیز در برابر همه گناهان چنین حالى را دارند. این نیز قابل توجه است که معصومان به نسبت گوهر پاکشان مسئولیت سنگینترى دارند و کمترین ترک اولى از آنها پذیرفته نیست. و این تعبیر حضرت فاطمه(س) که مىفرماید: «علماً من اللّه تعالى بمائل الامور و احاطة بحوادث الدهور». اشاره به همین نکته است که خداوند چون رسالت سنگین آینده پیامبر را مىدانست گوهر او را چنین والا آفرید. - او براى تکمیل او امر الهى آمده بود، و براى اجراى فرمانهاى تکوینى او. این تعبیر پر معنى مىتواند اشارهاى به مسأله خاتمیت پیامبر(ص) و نیز اشارهاى به مسأله تکمیل مواهب تکوینى از طریق تشریع و احکام الهى باشد (دقت کنید). - دختر گرامى پیامبر(ص) در این فراز از سخنانش به وضع رقت بار امتها قبل از بعثت اشاره مىکند که چگونه در ظلمت خرافات گرفتار بودند، مجوس در برابر آتشکدهها تعظیم مىکردند، و عرب در مقابل بتکدهها، و هر کدام از ملتهاى دیگر نیز به نوعى از انحراف و پراکندگى گرفتار بودند. و چه جالب مىفرماید: «آنها در عین شناخت خدا منکر او بودند» که اشارهاى است گویا به مسأله «توحید فطرى» که در سرشت همه انسانها است. - در قسمت دیگرى از این بیان به برکات وجود پیامبر(ص) و آثار قیام او اشاره مىکند که چگونه او ابرهاى تیره و تار اوهام را از افق دور ساخت و زنگار جهل و خرافات را از آئینه دلها زدود، و پرده هائى که بر چشمها افتاده بود و از مشاهده حق مانع مىشد درید، و به آئینى که «صراط مستقیم» است و حد واسطى است میان افراطها و تفریطها، دعوت فرمود. و براى درک عمق این سخن باید مقایسه دقیقى میان وضع مردم در عصر جاهلیت، و بعد از ظهور اسلام کرد، تا این واقعیت روشنتر گردد و بانوى اسلام(س) این کار را در خطبه خود فرموده است. - مرگ پرافتخار پیامبر(ص) یکى دیگر از مسائل قابل ملاحظهاى که در این فراز از خطبه تاریخى بانوى اسلام(س) آمده است: او که مرغ بلند پرواز روحش سالیان دراز در قفس تن در این دنیاى فانى زندانى و گرفتار بود، بعد از اداى رسالت، و انجام مسئولیت خود، قفس را شکست و به سوى کوى دوست پر کشید، و در هواى سر کویش پروبال زد، و در میان فرشتگان والا مقام آسمان جاى گرفت! |
نوع اثر : |
اهل بیت پیامبر |
عنوان : |
پیامبر اکرم و اهل بیت(علیهمالسلام) بزرگترین کلمه خداوند |
صاحب اثر : |
آیت الله جوادی آملی |
منبع : |
پایگاه اطلاع رسانی اسراء |
برجستهترین و بزرگترین کلمهی خدا در همهی آفرینش، وجود گرامی خاتم الأنبیا (صلی الله علیه و آله و سلم) و اهل بیت اوست و روایات فراوانی بر این حقیقت، دلالت دارد که تنها به دو مورد بسنده میشود: |
نخستین سفر محمد به شام و داستان بحیرا
به نقل از nabie-amin.MihanBlog.Com
عموم مورخین و اهل حدیث از دانشمندان شیعه و اهل سنتبا اندک اختلافى داستان سفر محمد(ص)را به شام در معیتعمویش ابو طالب و بر خورد آنحضرت را با«بحیرا»نقلکردهاند،مانند شیخ صدوق(ره)در اکمال الدین و ابن شهر آشوبدر مناقب و ابن هشام در سیره و طبرى و یعقوبى و ابن سعد نیز درکتابهاى خود آنرا نقل کردهاند و نویسندگان معاصر نیز عمومابدون نقد و ایرادى آنرا ترجمه و نقل کردهاند (1) و بلکه برخى ازآنها در برابر برداشتهاى غلطى که دشمنان اسلام از این داستانکرده،و خواستهاند از این راه تهمتهائى به اسلام و رهبر بزرگوارآن بزنند از آن دفاع کرده و در صدد پاسخگوئى دشمنان بر آمدهو بدین ترتیب اصل داستان را پذیرفته و چنان است که در صحتآن تردید نداشتهاند (2) .ولى در برابر اینان برخى از نویسندگان و ناقلان این داستان،در صحت آن تردید کرده و راویان یا راوىآنرا دروغگو و جعال خوانده و بلکه برخى آنرا ساخته و پرداختهدشمنان اسلام دانستهاند،و برخى نیز قسمتهائى از آنرا مردود ومجعول دانسته ولى اصل آنرا بنوعى پذیرفتهاند،و ما در آغاز اصلداستان را به تفصیلى که ابن هشام در سیره از ابن اسحاق روایتکرده با مختصر اختلافى که از دیگران ضمیمه آن کردهایم ازروى کتاب زندگانى پیامبر اسلام خود براى شما نقل مىکنیم وسپس گفتار نویسندگان و ناقدان و یا منکران را مىآوریم.
اصل داستان
بنابر نقل مشهور نه سال و به قولى دوازده سال از عمر رسولخدا(ص)گذشته بود (3) که ابو طالب به همانگونه که گفتیممانند سایر مردم قریش-عازم سفر شام شد،تا با مال التجارهمختصرى که داشت تجارت کند و از اینراه کمکى به مخارجسنگین خود بنماید.
قرشیان هر ساله دو بار سفر تجارتى داشتند یکى به«یمن»در زمستان و دیگرى به«شام»در تابستان«رحلة الشتاءو الصیف».
مقصد در این سفر شهر بصرى بود که در آنزمان یکى ازشهرهاى بزرگ شام و از مهمترین مراکز تجارتى آن عصر بشمارمیرفت.
در نزدیکى شهر بصرى صومعه و کلیسائى وجود داشت ومردى دیر نشین و ترسائى گوشه گیر بنام«بحیرا»در آن کلیسازندگى میکرد،و مسیحیان معتقد بودند که کتابها و هم چنینعلومى که در نزد دانشمندان گذشته آنان بوده ستبدست وسینه بسینه به بحیرا منتقل گشته است.
و برخى گفتهاند:صومعه«بصرى»-که تا شهر 6 میل فاصلهداشت مانند صومعههاى عادى و معمولى دیگر نبود بلکهمخصوص بسکونت آن دانشمند و عالمى از نصارى بود که علم ودانشش از دیگران فزونتر و در مراحل سیر و سلوک از همگان برترباشد،و«بحیرا»داراى چنین اوصافى بود.
هنگامى که ابو طالب تصمیم به این سفر گرفتبفکر یتیمبرادر افتاد و با علاقه فراوانى که باو داشت نمیدانست آیا او را درمکه بگذارد یا همراه خود بشام ببرد.
وقتى هواى گرم تابستان بیابان حجاز و سختى مسافرت باشتر را در کوه و بیابان بنظر میآورد ترجیح میداد محمد را-کهکودکى بیش نبود و با این گونه ناملایمات روبرو نشده بود-درمکه بگذارد و از رنجسفر او را معاف دارد،ولى از آنطرف با آنعلاقه شدید و توجه خاصى که در حفاظت و نگهدارى او داشتنمىتوانستخود را حاضر کند که او را در مکه بگذارد و خیالشدر اینباره آسوده نبود،و تا آن ساعتى که میخواستحرکت کندهمچنان در حال تردید بود.
هنگامى که کاروان قریش خواستحرکت کند ناگهانابو طالب فرزند برادر را مشاهده کرد که با چهرهاى افسرده به عمونگاه مىکند و چون خواستبا او خدا حافظى کند چند جملهگفت که ابو طالب تصمیم گرفت محمد را همراه خود ببرد.
رسولخدا-صلى الله علیه و آله-با همان قیافه معصوم وجذاب رو بعمو کرده و همچنان که مهار شتر را گرفته بود آهستهگفت:عمو جان!مرا که کودکى یتیم هستم و پدر و مادرىندارم به که مىسپارى؟
همین چند جمله کافى بود که ابو طالب را از تردید بیرونآورد و تصمیم به بردن آن بزرگوار بگیرد،و از اینرو بلا درنگبهمراهان خود گفت: بخدا سوگند او را با خود مىبرم و هیچگاه از او جدا نخواهمشد.
کاروان قریش حرکت کرد اما مقدارى راه که رفتند متوجهشدند که این سفر مانند سفرهاى قبلى نیست و احساس راحتى وآرامش بیشترى مىکنند آفتاب آن سوزشى را که در سفرهاى قبلداشت ندارد و از گرما بدان مقدارى که سابقا ناراحت مىشدنداحساس ناراحتى نمىکنند.این اوضاع براى همه مردم کاروانتعجب آور بود تا جائى که یکى از آنها چند بار گفت:
این سفر چه سفر مبارکى است.
ولى شاید کمتر کسى بود که بداند اینها همه از برکت همانکودک دوازده ساله است که در این سفر همراه کاروان آمدهبود.
بالاتر از همه کم کم متوجه شدند که روزها لکه ابرى پیوستهبالاى سر کاروان در حرکت است و براى آنها در آفتاب گرمسایه مىافکند،و این مطلب وقتى براى آنها بخوبى واضح شدکه به صومعه و دیر«بحیرا»نزدیک شدند.
خود بحیرا وقتى از دور گرد و غبار کاروانیان را دید به لبدریچهاى که از صومعه به بیرون باز شده بود آمد و چشمبکاروانیان دوخته بود و گاهى نیز سر بسوى آسمان مىکشید و گویا همان لکه ابر را جستجو میکرد که بر سر کاروانیان سایهمىافکند.
و هیچ بعید نیست که روى صفاى باطنى که پیدا کرده بود واخبارى که از گذشتگان بدو رسیده بود منتظر دیدن چنین منظره وچشم براه آمدن آن قافله بود،و جریانات بعدى این احتمال راتایید میکند،زیرا مورخین مانند ابن هشام و دیگران مىنویسند:
کاروان قریش هر ساله از کنار صومعه بحیرا عبور میکرد وگاهى در آنجا منزل میکردند و تا آن سفر هیچگاه بحیرا با آنانسخنى نگفته بود،اما این بار همینکه کاروان در نزدیکى صومعهمنزل کردند غذاى زیادى تهیه کرد و کسى را بنزد ایشان فرستادکه من غذاى زیادى تهیه کردهام و دوست دارم امروز تمامىشما از کوچک و بزرگ و بنده و آزاد،هر که در کاروان استبرسر سفره من حاضر شوید.
بحیرا از بالاى صومعه خود بخوبى آن لکه ابر را دیده بود کهبالاى سر کاروان میآید و همچنان پیش آمد تا بر سر درختى کهکاروانیان زیر آن درخت منزل کردند ایستاد.
ابن هشام از ابن اسحاق نقل کرده که:خود بحیرا پس ازدیدن اینمنظره از صومعه بزیر آمد و از کاروان قریش دعوت کردتا براى صرف غذا بصومعه او بروند،یکى از کاروانیان بدو گفت:اى بحیرا بخدا سوگند مثل اینکه این بار براى تو ماجراىتازهاى رخ داده زیرا چندین بار تاکنون ما از اینجا عبور کردهایم وهیچگاه مانند امروز بفکر پذیرائى ما نیفتادى؟
بحیرا گویا نمىخواست راز خود را به این زودى فاش کنداز اینرو در جواب او گفت:
راست است،اما مگر نه این است که شما میهمان و وارد برمن هستید،من دوست داشتم این بار نسبتبشما اکرامى کردهباشم و بهمین جهت غذائى آماده کرده و دوست دارم همگىشما از آن بخورید.
قرشیان بسوى صومعه حرکت کردند،اما محمد-صلى اللهعلیه و آله-را بخاطر آنکه کودکى بود و یا بملاحظات دیگرىهمراه نبردند،و بعید هم نیست که خود آنحضرت که بیشتر مایلبود در تنهائى بسر برد و به اوضاع و احوال اجتماعى که در آنبسر مىبرد اندیشه کند از آنها خواست تا او را نزد مال التجارهبگذارند و بروند،وگرنه معلوم نیست ابو طالب به این سادگىحاضر شده باشد تا او را تنها بگذارد و برود.
هر چه بود که بحیرا در قیافه یکایک واردین نگاه کرد واوصافى را که از پیامبر اسلام شنیده و یا در کتابها خوانده بود درچهره آنها ندید،از اینرو با تعجب پرسید: کسى از شما بجاى نمانده؟
یکى از کاروانیان پاسخ داد:بجز کودکى نورس که از نظرسن کوچکترین افراد کاروان بود کسى نمانده!
بحیرا گفت:او را هم بیاورید و از این پس چنین کارىنکنید!
مردى از قریش گفت:به لات و عزى سوگند براى ماسرافکندگى نیست که فرزند عبد الله بن عبد المطلب میان ماباشد! این سخن را گفته و برخاست و از صومعه بزیر آمد و محمد-صلى الله علیه و آله-را با خود بصومعه برد و در کنار خویشنشانید.
بحیرا با دقتبچهره آنحضرت خیره شد و یک یک اعضاءبدن آنحضرت را که در کتابها اوصاف آنها را خوانده بود از زیرنظر گذرانید.
قرشیان مشغول صرف غذا شدند ولى بحیرا تمام حرکات ورفتار محمد-صلى الله علیه و آله-را دقیقا زیر نظر گرفته و چشماز آنحضرت بر نمیدارد،و یکسره محو تماشاى او شده.
میهمانان سیر شدند و سفره غذا بر چیده شد در اینموقع بحیراپیش یتیم عبد الله آمد و بدو گفت:اى پسر تو را به لات و عزىسوگند میدهم که آنچه از تو مىپرسم پاسخ مرا بدهى؟
-و البته بحیرا از سوگند به لات و عزى منظورى نداشت جزآنکه دیده بود کاروانیان بدان قسم میخورند.
اما همینکه آنبزرگوار نام لات و عزى را شنید فرمود:مرا بهلات و عزى سوگند مده که چیزى در نظر من مبغوضتر از این دونیست.
بحیرا گفت:پس تو را بخدا سوگند میدهم سؤالات مرا پاسخدهى!
حضرت فرمود:هر چه میخواهى بپرس!
بحیرا شروع کرد از حالات و زندگانى خصوصى و حتىخواب و بیدارى آنحضرت سؤالاتى کرد و حضرت جواب میداد، بحیرا پاسخهائى را که مىشنید با آنچه در کتابها در باره پیغمبراسلام دیده و خوانده بود تطبیق میکرد و مطابق میدید، آنگاه میاندیدگان آنحضرت را با دقت نگاه کرد،سپس برخاسته و میانشانههاى آنحضرت را تماشا کرد و مهر نبوت را دید و بى اختیارآنجا را بوسه زد.
قرشیان که تدریجا متوجه کارهاى بحیرا شده بودند بیکدیگرگفتند:محمد نزد این راهب مقام و منزلتى دارد،از آنسو ابو طالبنگران کارهاى بحیرا شد و ترسید مبادا دیر نشین سوء قصدىنسبتبه برادر زادهاش داشته باشد که ناگاه بحیرا را دید نزد وى آمده پرسید:
این پسر با شما چه نسبتى دارد؟
ابو طالب-فرزند من است!
بحیرا-او فرزند تو نیست،و نباید پدرش زنده باشد!
ابو طالب-او فرزند برادر من است.
بحیرا-پدرش چه شد؟
ابو طالب-هنگامى که مادرش بدو حامله بود وى از دنیارفت.
بحیرا-مادرش کجاست؟
ابو طالب-مادرش نیز چند سالى است مرده!
بحیرا-راست گفتى.اکنون بشنو تا چه میگویم:
او را بشهر و دیار خود بازگردان و از یهودیان محافظتش کن ومواظب باش تا آنها او را نشناسند که بخدا سوگند اگر آنچه مندر مورد این جوان میدانم آنها بدان آگاه شوند نابودش مىکنند.
و سپس ادامه داده گفت:
اى ابو طالب بدان که کار این برادر زادهات بزرگ و عظیمخواهد گشت و بنابر این هر چه زودتر او را بشهر خود باز گردان.
و در پایان سخنانش گفت:
من آنچه لازم بود بتو گفتم و مواظب بودم این نصیحت را بتو بنمایم.
سخنان بحیرا تمام شد و ابو طالب در صدد بر آمد تا هر چهزودتر به مکه باز گردد و از اینرو کار تجارت را بزودى انجام دادو به مکه بازگشت و حتى برخى گفتهاند:از همانجا محمد(ص)
را با بعضى از غلامان خود به مکه فرستاد و خود به دنبال تجارترفت.
و در پارهاى از تواریخ آمده که وقتى سخنان بحیرا تمام شدابو طالب بدو گفت:اگر مطلب اینطور باشد که تو مىگوئى او درپناه خدا است و خداوند او را محافظتخواهد کرد.و در روایتىکه طبرى و برخى دیگر در این باره از ابو موسى اشعرى نقل کردهبدنبال داستان بحیرا آمده است که بحیرا هم چنان ابو طالب راسوگند داد تا اینکه ابو طالب آنحضرت را به مکه باز گرداند...واین جمله را هم اضافه کرده که:
«و بعث معه ابو بکر بلالا،و زوده الراهب من الکعک و الزیت»یعنى ابو بکر بلال را بهمراه آنحضرت فرستاد،و راهب نیزتوشه راهى از«کاک» (4) و زیتون به آنحضرت داد (5)
بهانهاى در دستبرخى از مغرضان
ما قبل از آنکه به نقد و بررسى این داستان بپردازیم باید بهاطلاع شما برسانیم که این داستان به این شکلى که نقل شدهبهانهاى بدست مغرضان و برخى از خاور شناسان داده است آنهاکه پیوسته مىگردند تا از تاریخ و روایات پراکنده اسلامىبهانهاى بدست آورده و بصورت حربهاى علیه السلام و رهبرگرامى آن استفاده کنند،اینان این داستان و امثال آن راوسیلهاى براى تشکیک در نبوت پیغمبر اکرم(ص)قرار داده وچنانچه در کتاب فروغ ابدیت از آنها نقل شده گفتهاند:
«محمد بر اثر عظمت روح و صفاى قلب،و قوت حافظه ودقت فکر که طبیعتبر او ارزانى داشته بود،بوسیله همانملاقات سرگذشت پیامبران و گروه هلاک شدگان را مانند عاد وثمود و بسیارى از تعالیم حیات بخش خود را از همین راهب فراگرفت» (6) .
که در پاسخ باید بگوئیم:صرفنظر از صحت و سقم حدیث(و جالب استبدانید که در سالهاى اخیر دیرى در کشور اردن-در نزدیکى شهر درعا)کشف شده که گویند«دیر»همین بحیرا است و توریستها را براى تماشا و زیارتبدانجا مىبرند.
بحیراى راهب که بعدا در آن بحثخواهیم کرد،بطلان اینتهمت و پندار واضحتر از آن است که ما بخواهیم وقت زیادى ازشما و خود را روى آن صرف کنیم زیرا با توجه به اینکه:
اولا-عمر رسول خدا در این سفر آنقدر نبود که بتواند آن همهمطالب متنوع و گوناگون را در ذهن خود بسپارد و دهها سال پساز آن با آن زیبائى و فصاحت معجزه آمیز براى مردم بیان دارد...
و ثانیا-عمر آن سفر و بخصوص مدت دیدار آنحضرت با بحیرابه آن مقدار نبود که بتواند یک دهم از آن مطالب متنوع و بسیار رابیاموزد و یا دیرنشین نصرانى(و یا یهودى)به آن بزرگوار یاد دهد،بخصوص آنکه طبق تحقیق و مدارک قطعى آن بزرگوار«امى»بوده و سواد خواندن و نوشتن هم نداشته است و معمولا اینگونهامور احتیاج به ضبط و یاد داشت و داشتن سواد خواندن و نوشتندارد.
و ثالثا-آنچه پیغمبر بزرگوار اسلام دهها سال بعد از اینماجرا در ضمن آیات بسیار زیاد قرآنى ابراز فرمود با بسیارى ازآنچه نزد راهبان و دیر نشینانى همچون بحیرا بوده و ریشه آن ازتورات و انجیل است تفاوت بسیار دارد،و اثرى از خرافاتى کهبدستخرافه سازان در آن دو کتاب مقدس وارد شده در این آیاتمبارکه دیده نمىشود و جائى براى این پندار باطل که این از آن گرفته شده باقى نمىماند...
و رابعا-همه این پندارهاى غلط و تهمتهاى ناروا روى اینفرض است که اصل این داستان صحیح و بدون خدشه و تردیدباشد،در صورتیکه ذیلا خواهید خواند که صدور این داستان موردتردید جمعى از تاریخ نویسان و ناقلان حدیثبوده، و راویان آنراعموما تضعیف کرده و روایتشان را مخدوش داشتهاند...
و در پایان این را هم بد نیستبدانید که اینگونه اتهامات ونسبتهاى ناروا تازگى نداشته و در زمان خود آن بزرگوار هم ازاینگونه سخنان و گفتارهاى نادرست وجود داشته تا آنجا کهخداى تعالى در صدد پاسخگوئى و دفاع از پیامبر بزرگوار خویشبر آمده و میفرماید:
و لقد نعلم انهم یقولون انما یعلمه بشر،لسان الذی یلحدونالیه اعجمی و هذا لسان عربی مبینان الذین لا یؤمنونبآیات الله لا یهدیهم الله و لهم عذاب الیمانما یفتری الکذبالذین لا یؤمنون بآیات الله و اولئک هم الکاذبون (7)
یعنى-و به راستى ما مىدانیم که اینان مىگویند قرآن رابشرى به او تعلیم کرده و یاد داده،در صورتیکه زبان آنکس که بدو اشاره مىکند عجمى است،و این(قرآن)زبان عربىروشنى است،همانا آنها که آیات خدا را باور ندارند خداهدایتشان نمىکند و عذابى دردناک دارند.دروغ را فقط آنهائىمىسازند که به آیات خدا ایمان ندارند،و آنها خودشاندروغگویانند.
که البته این سخن ناروا را در باره مردى مسیحى مذهب رومىکه نامش«ابو فکیهه»یا«مقیس»یا«ابن حضرمى»و یا«بلعام»بوده مىگفتند که ساکن مکه بود و رسول خدا گاهىنزد او رفت و آمد مىکرد.
بارى بهتر است این بحث را رها کرده و بدنباله بحثخود،یعنى تحقیق و بررسى این داستان باز گردیم.
نقد و بررسى داستان بحیرا
اکنون که اصل این داستان را شنیدید باید بدانید که اینداستان از چند نظر مورد انتقاد و ایراد قرار گرفته و صحت آن موردتردید و خدشه واقع شده است:
اولا-اینکه در چند روایت آمده بود که ابو بکر آنحضرت رااز همان«بصرى»پیش از آنکه به شام بروند بهمراه بلال به مکهباز گرداند از چند نظر مخدوش و بلکه غیر قابل قبول است:
1-از این نظر که بر طبق روایاتى که خود راویان و مورخاننقل کردهاند ابو بکر دو سال یا بیشتر از رسول خدا کوچکتر بودهو بلال نیز چند سال از ابو بکر کوچکتر بوده (8) ،و با توجه به آنچهدر مورد عمر رسول خدا(ص)در آغاز این داستان شنیدید ابو بکردر آن زمان شش ساله و یا نه ساله و ده ساله بوده و بلال هم شایدهنوز بدنیا نیامده بود و اگر هم بدنیا آمده بوده دو سه سال بیشتر ازعمرش نگذشته بود،و بدین ترتیب حضور ابو بکر در کاروان درآن سنین از عمر بسیار بعید بنظر مىرسد چنانچه تولد بلال و بدنیاآمدن او نیز در آنروز خیلى بعید است،و اگر هم بدنیا آمده بوده در حبشه بوده نه در مکه.
2-فرض مىکنیم ابو بکر شش ساله و یا نه ساله و ده سالهدر این سفر حضور داشته و بهمراه کاروان مزبور به بصرى و شامرفته،ولى اینکه ابو بکر در آن سنین از عمر داراى ثروت وتجارت و غلام و نوکرى بوده که بتواند امرى و یا نهیى صادرکند،و غلام و یا نوکر خود را به این سو و آن سو بفرستد بسیاربعید و بطور معمول غیر قابل قبول است.
3-فرض مىکنیم هر دو مطلب فوق را تعبدا بپذیریم.اساسابلال حبشى در آنروزگار چه ارتباطى با ابو بکر داشته!مگر نهاین است که خود اینان نوشتهاند:بلال در آغاز بعثت در خانهامیة بن خلف بصورت بردهاى زندگى مىکرد،و با ایمان بهرسول خدا و پذیرش اسلام از جانب وى تحت آزار و شکنجهارباب خود یعنى امیة بن خلف قرار گرفت تا آنجا که او را درروزهاى گرم طاقت فرساى مکه برهنه مىکرد و روى ریگهاىداغ مکه مىخواباند و سنگ بزرگى روى سینهاش مىگذارد...
تا آنجا که مىنویسند:
تا اینکه روزى ابو بکر بر وى گذشت و آن منظره را دید و بهامیة اعتراض کرد و پس از مذاکرهاى که کردند قرار شد ابو بکربلال را از امیة خریدارى کند و از این شکنجه و عذاب آسودهاش گرداند.و بالاخره او را با غلامى دیگر که ابو بکر داشت مبادلهکردند و ابو بکر او را آزاد کرد. (9)
گذشته از اینکه این قسمت،یعنى آزاد شدن بلال بدستابو بکر نیز مورد اختلاف و تردید زیادى است،و در بسیارى ازروایات آمده که بلال را رسول خدا خریدارى کرده و آزاد فرمود،چنانچه از واقدى و ابن اسحاق نقل شده (10) و بلکه در پارهاى ازروایات نیز آمده که عباس بن عبد المطلب اینکار را کرد (11) واختلافات دیگرى در این باره که اگر خواستید مىتوانید به کتاب«الصحیح من السیرة»مراجعه نمائید. (12)
4-همه این مطالب را هم که بپذیریم آیا این مطلب راچگونه مىتوان پذیرفت که ابو طالب با شدت علاقهاى که به یتیمبرادر داشت و همانگونه که قبلا شنیدید حاضر نبود ساعتى اینکودک را از خود جدا کند و حتى در این باره به عموهاى دیگرآنحضرت نیز اعتماد نمىکرد،در اینجا او را با یک کودک کوچکتر از خود یعنى«بلال»از آن فاصله دور به مکه بفرستد،وبه قضا و قدر و آن بیابان بى آب و علف و پر از خطر بسپارد،وبدین ترتیب او را از خود جدا کرده و با خیالى آسوده بدنبالتجارت و ادامه سفر تجارتى رفته باشد!بخصوص پس از آنسفارشى که راهب مزبور به ابو طالب کرده که آن کودک را ازشر یهود و دیگران محافظت کن و هر چه زودتر او را به مکه بازگردان!
و ثانیا-از همه اینها گذشته اصل این داستان از نظر سندمخدوش است چه آنها که در کتب شیعه نقل شده و چه آنها کهدر کتابهاى اهل سنت آمده،زیرا ابن شهر آشوب آغاز آنرا ازمفسران و دنباله آنرا نیز از طبرى روایت کرده،و ضمانت آنرا ازعهده خود برداشته است.
و مرحوم صدوق نیز از دو طریق آنرا روایت کرده که طریقاول از نظر سند مقطوع و ضعیف است،و روایت دوم نیز مرفوعهاست که هیچکدام قابل اعتماد نیست گذشته از آنکه روایتنخست مشتمل بر امور غریبهاى است که به افسانه شبیهتر استتا به یک داستان واقعى (13) و روایات اهل سنت نیز هیچکدام به رسول خدا(ص)و یا معصومى دیگر منتهى نمىشود،و آنچه درسیره ابن هشام و تاریخ طبرى و طبقات و جاهاى دیگر نقل شدهیا از ابن اسحاق و یا از داود بن حصین و یا از ابو موسى اشعرىروایتشده که هیچکدام در آنزمان-یعنى زمان سفر رسولخدا(ص)و بر خورد با بحیرا-بوجود نیامده و متولد نشده بودند،وسند خود را نیز در این باره نقل نکردهاند تا در صحت و سقم آنتحقیق شود،و از اینرو از ابو الفدا نقل شده (14) که گفته استیکىاز راویان این حدیث ابو موسى اشعرى است که وى در سالهفتم هجرت مسلمان شد و از اینرو این حدیث را باید از احادیثمرسله اصحاب بشمار آورد...گذشته از اشکال دیگرى که ما دربحث قبلى در ذیل خدشه و ایراد-4-نقل کردیم.
و ترمذى نیز چنانچه از وى نقل شده این روایت را غریبدانسته و گفته است:در سند آن عبد الرحمان بن غزوان دیدهمىشود که روایتهائى بر خلاف موازین از او نقل شده (15) و ذهبىنیز گفته:«گمان مىرود که ساختگى باشد و قسمتى از آندروغ است» (16) و ابن کثیر و دمیاطى و مغلطاى نیز در آن تردید کردهاند (17) و مرحوم استاد شهید آیت الله مطهرى قدس سره الشریف درکتاب«پیامبر امى»فرموده:
«پرفسور ماسى نى یون»اسلام شناس و خاور شناسمعروف،در کتاب سلمان پاک در اصل وجود چنینشخصى،تا چه رسد به برخورد پیغمبر با او تشکیک مىکندو او را شخصیت افسانهاى تلقى مىنماید،مىگوید:
«بحیرا سرجیوس و تمیمدارى و دیگران که روات درپیرامون پیغمبر جمع کردهاند اشباحى مشکوک ونایافتنىاند.
و ثالثا-مطلب دیگرى که موجب تضعیف این داستان مىشوداختلاف در مورد شخصیتبحیرا است که آیا نام اصلى اوجرجیس یا سرجس یا جرجس بوده،و یا اینکه از علماء یهود و ازاحبار یهود«تیماء»بوده-چنانچه برخى گفتهاند-و یا ازکشیشهاى مسیحى و از قبیله عبد القیس بوده چنانچه برخى دیگرگفتهاند، (18) که این خود موجب ضعف در روایاتى که رسیدهمىشود.
و اینها قسمتى است از بحثهائى که در باره این داستان درکتابها بچشم مىخورد،و شاید روى آنچه گفته شد برخى ازسیره نویسان این داستان را یکسره ساخته و پرداخته دشمناناسلام که پیوسته در صدد تضعیف اسلام و زیر سؤال بردن رسولگرامى آن و ایجاد شبهه و تردید در سلامت عقل و دستوراتروح بخش اسلام بودهاند دانسته و نویسنده کتاب سیرةالمصطفى در این باره چنین گوید:
...در روایاتى که در مورد سفرهاى تجارتى رسول خدا در آن برههاز زندگى رسیده اختلافهائى دیده مىشود که موجب تردید درصدور آنها مىشود بخصوص که راویان آنها از کسانى هستند کهمتهم به کذب بوده و روایاتشان در عرض حوادث تاریخى به ثبتنرسیده...
و سپس گوید:
و من در کتاب خود بنام«الموضوعات»این مطلب را ترجیحدادهام که نقل این سفرها با این کرامات ساخته و پرداختهدشمنان اسلام است که مىخواستهاند بدینوسیله ابواب تشکیک وتردید را در رسالتحضرت محمد(ص)و نبوت آن بزرگوار بازکنند...و این افسانهها را در تاریخ اسلام وارد کرده تا موجباتتشویش در باره پیامبر بزرگوار اسلام و رسالت آنحضرت را فراهمسازند... و شاید کعب الاحبار و ابو هریرة و وهب بن منبه و تمیم الدارمى وامثال آنها قهرمانهاى این افسانه پردازان بوده چنانچه شیوه اینان دروارد ساختن اسرائیلیات و مسیحیاتى که در احادیث اسلامى وتفسیر و غیره وارد کردهاند این موضوع ایشان را تایید مىکند... (19) نگارنده گوید:نظر ما در قسمت اول این بحث همان استکه گفتیم،و وجود ابو بکر و یا بلال در این سفر با هیچ معیارىجور در نمىآید و اما در مورد اصل داستان نظر ما همان نظرىاست که در باره شق صدر و امثال آن گفتیم که اگر روایتصحیحى در این باره داشتیم آنرا مىپذیریم و اگر نه اصرارى براثبات آن نداریم اگر چه در همه کتابهاى تاریخى و سیره همنقل شده باشد،و ظاهرا به چنین روایتى در این داستان دستنخواهیم یافت،چنانچه گذشت و العلم عند الله.
و بنابر آنچه گفته شد دیگر مجالى براى یاوه گوئى برخى ازمستشرقین مزدور کلیساها و کشیشان مغرض باقى نمىماند کهبمنظور خدشهدار کردن نبوت رسول خدا و وحى،این داستان رادستاویزى قرار داده و گفتهاند:
«پیامبر اسلام در آن سفر از بحیرا تعلیماتى آموخت و در مغز فراگیر و حافظه قوى خود نگهدارى کرد و پس از ذشتسى سال از آندیدار همان تعلیمات را اساس دین خود قرار داد،و بعنوان وحى وقرآن به پیروان خود آموخت».
زیرا گذشته از همه آنچه گفته شد و بر فرض صحت اینداستان از نظر سند و دلالت،مگر مدت توقف آنحضرت نزد بحیراچقدر طول کشیده که بتواند منشا اینهمه معارف عالیه وداستانهاى شگفت انگیز شده و آن آئین انقلابى و جهانى راپىریزى کند!
آیا یک ملاقات نیم ساعته و یا حداکثر یک ساعته در دهسالگى یا دوازده سالگى پیامبر امى درس نخوانده مىتواند پساز گذشتسى سال منشا آنهمه تحولات و بیان آنهمه آیاتمعجزه آسا باشد که همه فصحا و سخنوران را به مبارزه و تحدىدعوت کرده و بگوید:
و ان کنتم فی ریب مما نزلنا على عبدنا فاتوا بسورة من مثلهو ادعوا شهداءکم من دون الله ان کنتم صادقین،فان لمتفعلوا و لن تفعلوا فاتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارةاعدت للکافرین (20)
پىنوشتها
1-تاریخ پیامبر اسلام دکتر آیتى ص 56
2-به کتاب فروغ ابدیت ج 1 ص 141 به بعد مراجعه فرمائید.
3-بگفته یعقوبى و جمعى دیگر آنحضرت آنروز نه ساله بود و بگفته مسعودى درمروج الذهب(ج 1 ص 399)سیزده سال داشت و بسیارى هم گفتهاند از عمرآنحضرت در آنروز دوازده سال گذشته بود.
4-«کعک»که در عبارت عربى آمده معرب«کاک»است که نوعى نان روغنىو کلوچه است.
5-تاریخ طبرى ج 2 ص 34-و البدایة و النهایة ج 2 ص 285 سیره حلبیة ج 1 ص 120
6-فروغ ابدیت ج 1 ص 142
7-سوره نحل آیه 103-105
8-براى اطلاع از مدرک این گفتار به کتاب«الصحیح من السیرة»ج 1 ص 9291 مراجعه شود.
9-سیره ابن هشام ج 1 ص 318 و کتابهاى دیگر.
10-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ج 13 ص 273.
11-سیره قاضى دحلان ج 1 ص 126 و سیره حلبیه ج 1 ص 299.
12-ج 2 ص 34-38.
13-براى اطلاع بیشتر به اکمال الدین چاپ مکتبه صدوق ج 1 ص 182-187 وپاورقىهاى آن مراجعه شود.
14-سیرة المصطفى ص 54.
15-پاورقى فقه السیره ص 64.
16-الصحیح من السیره ج 1 ص 93.
17-الصحیح من السیره ج 1 ص 93.
18-به پاورقى ج 1 سیره ابن هشام ص 180 مراجعه شود.
19-سیرة المصطفى ص 54-55.
20-سوره بقره آیه 22-23.
درسهایى از تاریخ تحلیلى اسلام جلد اول صفحه 257
رسولى محلاتى
1- آیة المنافق ثلاث : اذا حدث کذب واذا وعد اخلف واذا اؤتمن خان
نشان منافق سه چیز است : 1 - سخن به دروغ بگوید . 2 - از وعده تخلف کند .3 - در امانت خیانت نماید .
صحیح مسلم ، کتاب الایمان ، ح 89
2- لا ینال شفاعتی من اخر الصلوة بعد وقتها
کسی که نماز را از وقتش تأخیر بیندازد، (فردای قیامت) به شفاعت من نخواهدرسید
(بحارالانوار،ج،83ص20)
3- أبغض الحلال الی الله الطلاق .
منفورترین چیزهای حلال در پیش خدا طلاق است .
سنن ابی داود ، کتاب الطلاق ، ح 1863
4- خَیرُ الأصحابِ مَن قَلَّ شِقاقُهُ و کَثُرَ وِفاقُهُ.
بهترین یاران کسی است که ناسازگاریش اندک باشد و سازگاریش بسیار
(تنبیه الخواطر، ج2، ص123 )
5- ابن آدم اذا اصبحت معافی فی بدنک آمنا فی سربک عندک قوت یومک فعلی الدنیاالعفاء .
فرزند آدم وقتی تن تو سالم است و خاطرت آسوده است و قوت یک روز خویش راداری ، جهانگر مباش .
کنز العمال ، ج 3 ، ص 782 ، ح 8740
6- ابن آدم عندک ما یکفیک وانت تطلب ما یطغیک لا بقلیل تقنع ولا بکثیر تشبع .
فرزند آدم ، آنچه حاجت تو را رفع کند در دسترس خود داری و در پی آنچه تو را به طغیان وا می دارد روز میگذاری ، به اندک قناعت نمیکنی و از بسیار سیر نمی شوی .
کنز العمال ، ج 3 ، ص 782 ، ح 8740
7- مَن رَدَّ عَن عِرضِ اَخیهِ المُسلِمِ وَجَبَت لَهُ الجَنَّةُ اَلبَتَّةَ
هرکس آبروی مؤمنی را حفظ کند، بدون تردید بهشت بر او واجب شود.
(ثواب الاعمال و عقاب الاعمال)
8- اتق دعوة المظلوم فإنما یسال الله حقه وان الله لن یضیع لذی حق حقه
از نفرین مظلوم بپرهیز زیرا وی به دعا حق خویش را از خدا میخواهد و خدا حق رااز حق دار دریغ نمیدارد .
کنز العمال ، ج 3 ، ص 507 ، ح 7650
9- اتقوا الحجر الحرام فی البنیان فانه اساس الخراب
از استعمال سنگ حرام در ساختمان بپرهیزید که مایه ویرانی است .
کنز العمال ، ج 15 ، ص 405 ، ح 41575
10- اَلعِبادَهُ سَبعونَ جُزء، اَفضَلُها جُزءً طَلَبُ الحَلالِ
عبادت هفتاد جزء است و بالاترین و بزرگترین جزء آن کسب حلال است.
(ثواب الاعمال و عقاب الاعمال)
11- اتقوا فراسة المؤمن فإنه ینظر بنور الله
از فراست مؤمن بترسید که چیزها را با نور خدا می نگرد .
سنن ترمذی ، کتاب تفسیر القرآن ، ح 3052
12- اتقوا الدنیا فوالذی نفسی بیده انها لأسحر من هاروت وماروت
از دنیا بپرهیزید ، قسم به آن کس که جان من در کف اوست که دنیا ازهاروت و ماروت ساحرتر است .
کنز العمال ، ج 3 ، ص 182 ، ح 6063
13- اتقوا دعوة المظلوم فإنها تصعد الی السماء کأنها شرارة
از نفرین مظلوم بترسید که چون شعله آتش بر آسمان میرود .
کنز العمال ، ج 3 ، ص 500 ، ح 7601
14- لکل شیئى زکاة و زکاة الابدان الصیام
براى هر چیزى زکاتى است و زکات بدنها روزه است.
(الکافى، ج 4، ص 62)
15- اثنان یعجلهما الله فی الدنیا البغی وعقوق الوالدین .
دو چیز را خداوند در این جهان کیفر میدهد : تعدی ، و ناسپاسی پدر و مادر .
کنز العمال ، ج 16 ، ص 462 ، ح 45458
16- اجرأکم علی قسم الجد اجرأکم علی النار .
هر کس از شما در خوردن قسم جدیتر است به جهنم نزدیکتر است .
کنز العمال ، ج 11 ، ص 7 ، ح 30390
17- أجملوا فی طلب الدنیا فإن کلا میسر لما خلق له .
در طلب دنیا معتدل باشید و حرص نزنید ، زیرا به هر کس هر چه قسمت اوست می رسد .
سنن ابن ماجه ، کتاب التجارات ، ح 2133
18- هو شهر اوله رحمة و اوسطه مغفرة و اخره عتق من النار.
رمضان ماهى است که ابتدایش رحمت است و میانهاش مغفرت و پایانش آزادى از آتش جهنم.
(بحار الانوار،ج93،ص342)
19- احب الاعمال الی الله الصلاة لوقتها ثم بر الوالدین ثم الجهاد فی سبیل الله
بهترین کارها در نزد خدا نماز به وقت است ، آنگاه نیکی به پدر و مادر ، آنگاه جنگ در راه خدا .
کنز العمال ، ج 7 ، ص 285 ، ح 18897
20- احب العباد الی الله الاتقیاء الاخفیاء
محبوبترین بندگان در پیش خدا پرهیزگاران گمنامند .
کنز العمال ، ج 3 ، ص 153 ، ح 5929
21- انَّ الدینارَ وَ الدُّرهَمَ اَهْلَکا مَنْ کانَ قَبلکُمْ و هُما مُهْلِکاکُمْ.
همانا دینار و درهم پیشینیان شما را به هلاکت رساند و همین دو نیز هلاک کننده شماست.
(جهاد النفس، ص 247)
22- احب الاعمال الی الله أدومها وان قل .
محبوبترین کارها در پیش خدا کاریست که دوام آن بیشتر است ، اگر چه اندک باشد .
صحیح مسلم ، کتاب صلاة المسافرین و قصرها ، ح 1305
23- احب الاعمال الی الله من أطعم مسکینا من جوع أو دفع عنه مغرما أوکشف عنه کربا
بهترین کارها در پیش خدا آن است که بینوایی را سیر کنند ، یا قرض او رابپردازند یا زحمتی را از او دفع نمایند .
کنز العمال ، ج 6 ، ص 342 ، ح 15958
24- لا فقر اَشد من الجهل ، لا مال اَعود من العقل .
هیچ تهیدستی سخت تر از نادانی و هیچ مالی سودمندتر از عقل نیست .
(اصول کافی،ج1،ص30)
25- احب الاعمال الی الله حفظ اللسان
بهترین کارها در پیش خدا نگهداری زبان است .
کنز العمال ، ج 3 ، ص 551 ، ح 7851
26- احب الجهاد الی الله عز وجل کلمة حق تقال لامام جائر
بهترین جهادها در پیش خدا سخن حقی است که به پیشوای ستمکار گویند .
مسند احمد ، باقی مسند الانصار ، ح 21137
27- احب الطعام الی الله ما کثرت علیه الایادی
بهترین غذاها در پیش خدا آن است که گروهی بسیار بر آن بنشیند .
کنز العمال ، ج 15 ، ص 233 ، ح 40716
28- احب اللهو الی الله تعالی إجراء الخیل والرمی .
بهترین بازیها در پیش خدا اسب دوانی و تیراندازی است .
کنز العمال ، ج 4 ، ص 344 ، ح 10812
29- طلب العلم فریضة علی کل مسلم، الا ان الله یحب بغاة العلم
طلب علم بر هر مسلمانی واجب است، همانا خدا جویندگان علم را دوست دارد.
(اصول کافی ج 1 /باب دوم/ص 35)
30- احب الله تعالی عبدا سمحا اذا باع وسمحا اذا اشتری وسمحا اذا قضی وسمحا اذااقتضی .
خداوند بندهای را که به هنگام خرید و هنگام فروش و هنگام دریافت سهلانگار است دوست دارد .
نهج الفصاحه ، ص 15 ، ح 85
31- احب عباد الله الی الله أنفعهم لعباده .
از جمله بندگان آن کس پیش خدا محبوبتر است که برای بندگان سودمندتر است .
نهج الفصاحه ، ص 15 ، ح 86
32- أحثوا التراب فی وجوه المداحین .
بر چهره ستایشگران ، خاک بیفشانید .
کنز العمال ، ج 3 ، ص 574 ، ح 7960
33- احزم الناس أکظمهم للغیظ
آنکه در فرو بردن خشم از دیگران بیشتر است ، از همه کس دور اندیشتر است .
نهج الفصاحه ، ص 17 ، ح 95
34- اختبروا الناس بأخدانهم ، فإن الرجل یخادن من یعجبه
مردم را از معاشرانشان بشناسید ، زیرا کند هم جنس با هم جنس پرواز .
نهج الفصاحه ، ص 19 ، ح 106
35- اخوف ما أخاف علی امتی الهوی وطول الامل .
بر امت خویش بیش از هر چیز از هوس و آرزوی دراز بیم دارم .
کنز العمال ، ج 3 ، ص 490 ، ح 7553
36- ادعوا الله وأنتم موقنون بالاجابة واعلموا أن الله لا یستجیب دعاء من قلبغافل لاه .
خدا را بخوانید و به اجابت دعای خود یقین داشته باشید و بدانید که خداوند دعارا از قلب غافل بی خبر نمی پذیرد .
کنز العمال ، ج 2 ، ص 72 ، ح 3176
37- ادنی أهل النار عذابا ینتعل بنعلین من نار یغلی دماغه من حرارة نعلیه .
از مردم جهنم آنکه عذابش از همه آسانتر است دو کفش آتشین بپا دارد که مغزوی از حرارت کفشهایش به جوش میآید .
کنز العمال ، ج 14 ، ص 527 ، ح 39507
38- ادنی جبذات الموت بمنزلة مائة ضربة بالسیف .
آسانترین کشش های مرگ مانند صد ضربت شمشیر است .
کنز العمال ، ج 15 ، ص 569 ، ح 42208
39- اذا ابتلی أحدکم بالقضاء بین المسلین فلا یقض وهو غضبان ولیسو بینهم فی النظروالمجلس والاشارة
اگر یکی از شما به کار قضاوت میان مسلمانان دچار شود باید به هنگام غضب ازقضاوت خودداری کند و میان ارباب دعوا در نگاه و نشیمنگاه و اشاره تفاوتی نگذارد .
کنز العمال ، ج 6 ، ص 102 ، ح 15034
40- اذا أحب الله عبدا حماه الدنیا کما یظل أحدکم یحمی سقیمه الماء .
وقتی خداوند بندهای را دوست دارد ، دنیا را از او منع میکند چنانکه شما مریض خویش را از نوشیدن آب منع میکنید .
کنز العمال ، ج 6 ، ص 471 ، ح 16595
مقدمه
زندگی حضرت محمد (ص) از صدر اسلام مورد توجه و اهتمام مسلمانان قرار داشته است ؛ با اینهمه ، روایات بیشمار موجود در بیشتر جزئیات همداستان نیستند و به ویژه آگاهیهای ما در باب زندگی آن بزرگوار ، پیش از بعثت ، به تفصیل شرح سیرة ایشان پس از بعثت نیست . به هر حال ، آنچه از مطالعه و بررسی زندگی وی در طول 63 سال در ذهن نقش میبندد، بازتابی از تصویر ظهور پیامبری الهی و سرگذشت شخصیتی است که با پشت سر نهادن دشواریهای بسیار ، بیهیچ خستگی و ناامیدی به اصلاح جامعه ، دست زد و توانست جزیره العرب را متحد کند و آمادة گستردن اسلام در بیرون از مرزهای عربستان شود و از آن مهم تر دیانتی را بنیاد نهد که اینک یکی از مهمترین ادیان جهان به شمار میرود .
از تولد تا بعثت
تولد حضرت محمد ( ص) بنابر بسیاری از روایات در 17 ربیع الاول عامالفیل ( 570 م ) ، یا به روایتی 12 همان ماه در تقویم عربی روی داد . پدر پیامبر(ص)، عبدالله فرزند عبدالمطلب و مادرش آمنه دختر وهب و هر دو از قبیلة بزرگ قریش بودند ؛ قبیلهای که بزرگان آن از نفوذ فراوانی در مکه برخوردار بودند و بیشتر به بازرگانی اشتغال داشتند . عبدالله ، پدر پیامبر (ص) اندکی پیش از تولد فرزندش برای تجارت با کاروانی به شام رفت و در بازگشت بیمار شد و درگذشت . بنابر رسمی که در مکه رایج بود ، محمد (ص) را به زنی به نام حلیمه سپردند تا در فضای ساده و پاک بادیه پرورش یابد . وی 6 ساله بود که همراه مادر برای دیدار خویشان به یثرب ( مدینه ) رفت، اما آمنه نیز در بازگشت ، بیمار شد و درگذشت و او را در ابواء ـ نزدیک مدینه ـ به خاک سپردند. محمد ( ص) از این پس در کنف حمایت جدش عبدالمطلب قرار گرفت ، اما او نیز در 8سالگی وی درگذشت و سرپرستی محمد ( ص) بر عهدة عمویش ابوطالب گذارده شد. ابوطالب در سرپرستی برادرزاده اش کوششی بلیغ می کرد . در سفری تجارتی به شام او را با خود همراه برد و هم در این سفر ، راهبی بَحیرا نام ، نشانه های پیامبری را در او یافت و ابوطالب را از آن امر مطلع ساخت. از وقایع مهم پیش از ازدواج پیامبر ( ص ) ، شرکت در پیمانی به نام « حلف الفضول » است که در آن جمعی از مکیان تعهد کردند « از هر مظلومی حمایت کنند و حق او را بستانند » . پیمانی که پیامبر (ص) بعدها نیز آن را میستود و میفرمود اگر بار دیگر او را به چنان پیمانی باز خوانند ، به آن میپیوندد.
شهرت محمد (ص) به راستگویی و درستکاری چنان زبانزد همگان شده بود که « امین » لقب گرفت و همین صداقت و درستی توجه خدیجه دختر خویلد را جلب کرد و او را با سرمایة خویش برای تجارت به شام فرستاد ؛ سپس چنان شیفتة درستکاری « محمد امین» شد که خود برای ازدواج با وی گام پیش نهاد ، در حالی که بنابر مشهور ، دستکم 15 سالی از او بزرگتر بود . خدیجه برای محمد ( ص ) همسری فداکار بود و تا زمانی که حیات داشت ، پیامبر همسر دیگری برنگزید . او برای پیامبر ( ص ) فرزندانی آورد که پسران همگی در کودکی در گذشتند و در میان دختران ، از همه نامدارتر ، حضرت فاطمه( ع) است . از جزئیات این دوره از زندگی پیامبر ( ص) تا زمان بعثت آگاهی چندانی در دست نیست ؛ جز آنکه می دانیم نزد مردمان به عنوان فردی اهل تأمل و تفکر شناخته شده ، و از خوی و رفتارهای ناپسند قوم خود سخت ناخشنود بود . از آداب و رسوم زشت آنان چشمگیرتر از همه بت پرستی بود و پیامبر (ص) از آن روی بر میتافت . محمد (ص) اندکی پیش از بعثت ، دیر زمانی را به تنهایی در غار حرا، در کوهی نزدیک مکه به سر میبرد و زمان را به خاموشی و اندیشه میگذرانید.
از بعثت تا هجرت
گفتهاند نخستین نشانههای بعثت پیامبر (ص) به هنگام 40 سالگی او ، رؤیاهای صادقه بوده است، اما آنچه در سیره به عنوان آغاز بعثت شهرت یافته ، شبی در ماه رمضان ، یا ماه رجب است که فرشتة وحی در غار حرا بر پیامبر (ص) ظاهر شد و بر او نخستین آیات سورة علق را برخواند . بنابر روایات ، پیامبر (ص) به شتاب به خانه بازگشت و خواست که او را هر چه زودتر بپوشانند. گویا برای مدتی در نزول وحی وقفهای ایجاد شد و همین امر پیامبر(ص ) را غمناک ساخته بود ، ولی اندکی بعد فرشتة وحی باز آمد و آن حضرت را مامور هدایت قوم خود و اصلاح جامعه از فسادهای دینی و اخلاقی و پاک گردانیدن خانة خدا از بتان ، و دلهای آدمیان از خدایان دروغین کرد .
پیامبر (ص) دعوت به توحید را نخست از خانوادة خود آغاز کرد و اول کسی که به او ایمان آورد ، همسرش خدیجه ، و از مردان ، پسر عمویش علی بن ابی طالب ( ع) بود که در آن هنگام سرپرستی او را پیامبر (ص) بر عهده داشت. در منابع فرق گوناگون اسلامی، از برخی دیگر همچون ابوبکر و زیدبن حارثه ، به عنوان نخستین گروندگان به اسلام نام برده اند، اما باید در نظر داشت که این موضوع برای مسلمانان در گرایشهای مذهبی گوناگون پیوسته افتخاری بود و بعدها به زمینه ای برای منازعات کلامی میان آنان تبدیل شد . هر چند دعوت آغازین بسیار محدود بود ، ولی شمار مسلمانان رو به فزونی داشت و چندی برنیامد که گروه اسلام آورندگان به اطراف مکه میرفتند و با پیامبر (ص) نماز میگزاردند.
3 سال پس از بعثت، پیامبر(ص) دستور یافت تا همگان را از خاندان قریش گرد آورد و دعوت توحید را در سطحی گستردهتر مطرح سازد . پیامبر (ص) بدین کار دست زد ، اما دعوتش اجابتی چندان نیافت و بر شمار اسلام آورندگان قریش نیفزود. باید گفت با آنکه اشراف مکه دعوت جدید را که بر وحدانیت خدا و برابری انسانها تاکید بسیار داشت ، بر نمیتافتند ، اما فرودستان و بیچیزان ، دین جدید را با دل و جان پذیرا بودند و گروه گروه به آن می گرویدند و برخی از ایشان همچون عمار یاسر و بلال حبشی بعدها از بزرگان صحابه شدند . رفتار قریشیان و به طور کلی مشرکان مکه اگر چه نخست با ملایمت و بیشتر با بیاعتنایی همراه بود ، ولی چون بدگویی از بتان و از آیین و رسوم پدران آنان فزونی یافت ، قریشیان بر پیامبر ( ص) و مسلمانان سخت گرفتند و خاصه ابوطالب عموی پیامبر ( ص) را که جداً از او حمایت میکرد ، برای آزار پیامبر (ص) در تنگنا قرار دادند . از یک سو تعرض قریشیان و دیگر قبایل به مسلمانان و شخص پیامبر(ص) فزونی می گرفت و از دیگر سو در صفوف قریشیان نسبت به مخالفت با پیامبر (ص) یا حمایت از او ، دو دستگی پدید آمد .
سختگیری مشرکان چندان شد که پیامبر (ص) عدهای از اصحاب را امر کرد تا به حبشه هجرت کنند و به نظر میرسد که برخی از اصحاب نیز میان حبشه و حجاز در رفت و آمد بوده اند . در سال ششم بعثت ، سرانجام قریشیان پیمانی نهادند تا از ازدواج یا خرید و فروش با خاندان عبدالمطلب بپرهیزند . آنان پیمان خویش را بر صحیفهای نوشتند و به دیوار کعبه آویختند. از آن سوی ، ابوطالب و کسانی دیگر از خاندان او نیز همراه پیامبر(ص) و خدیجه به درهای مشهور به « شعب » ابوطالب ، پناه بردند و تا جایی که ممکن بود ، نه کسی به آنجا می آمد و نه خود از آن بیرون می شدند . سرانجام ، پس از آنکه خطوط آن صحیفه را موریانه از میان برده بود ، قریشیان پذیرفتند که مخالفان را رها کنند و از محاصره ایشان دست بردارند ( سال 10 بعثت ) . بدین سان پیامبر (ص) و خاندان او از تنگنا رهایی یافتند. اندکی پس از خروج پیامبر (ص) از شعب ، دو تن از نزدیکترین یاورانش ، خدیجه و ابوطالب وفات یافتند.
با وفات ابوطالب ، پیامبر (ص) یکی از جدیترین حامیان خود را از دست داد و مشرکان با فرصت به دست آمده بر اذیت و آزار پیامبر (ص) و مسلمانان افزودند ، کوشش پیامبر( ص ) برای دعوت ساکنان خارج مکه ، به ویژه طایف ، به جایی نرسید و او آزرده خاطر و ناآسوده به مکه بازگشت. سرانجام ، توجه پیامبر (ص) به شهر یثرب جلب شد که شهری مستعد برای دعوت اسلام بود . در آن شهر دو قبیلة اصلی ، یعنی اوس و خزرج ، بیشتر اوقات با هم در جنگ و ستیز بودند و از کسی که ایشان را به آشتی و دوستی دعوت کند ، استقبال میکردند . پیامبر (ص) اتفاقاً 6 تن از خزرجیان را در موسم حج دید و اسلام را بر ایشان عرضه کرد و آنان چون به شهر خویش بازگشتند ، به تبلیغ دعوت پرداختند. سال بعد ، یعنی در سال 12 بعثت ، تنی چند از اوس و خزرج ، به خدمت پیامبر (ص) آمدند و در عقبه ، درهای در نزدیکی مکه ، با آن حضرت بیعت کردند و پیامبر (ص) نماینده ای برای ترویج و تعلیم اسلام با آنان همراه کرد . این بیعت نخستین پایة حکومتی شد که پیامبر (ص) در یثرب بنیاد نهاد . سال بعد نیز شمار بیشتری از یثربیان با پیامبر ( ص) بیعت کردند و گویا در یثرب جز گروه اندکی نمانده بود که به اسلام در نیامده باشند . گرچه این مذاکرات پنهانی بود ، ولی قریشیان بدان آگاهی یافتند و پس از شور دربارة رسیدگی به کار پیامبر ( ص) و مسلمانان ، بر آن شدند که از همة تیرههای قریش کسانی گرد آیند و شبانه پیامبر (ص) را بکشند تا خون او برگردن کسی نیفتد . پیامبر (ص) که از این توطئه آگاه شده بود ، حضرت علی (ع) را بر جای خویش نهاد و خود به شتاب ، در حالی که ابوبکر نیز با او همراه شده بود ، به سوی یثرب روان شد.
از هجرت تا رحلت پیامبر اکرم (ص)
خروج پیامبر (ص) از مکه که از آن به هجرت تعبیر شده ، نقطة عطفی در تاریخ زندگی آن حضرت و نیز تاریخ اسلام است ؛ زیرا از آن پس پیامبر (ص) ، تنها مشرکان را به دوری از بت پرستی و ایمان به خدای یگانه فرا نمیخواند ، بلکه دیگر در رأس حکومتی قرار گرفته بود که میبایست بر مبنای شریعتی آسمانی جامعهای نوین بنا نهد ؛ اما اینکه برخی از نویسندگان برآنند که پیامبر (ص) در مدینه رسالت و دعوت و تبلیغ را رها کرد ، درست نیست و پیامبر (ص) هرگز این نقش را از دست ننهاد . گسیل داشتن کسانی برای تبلیغ اسلام به میان قبایل و ارسال دعوتها به فرمانروایان کشورها مؤید این معنی است. هجرت پیامبر (ص) از مکه به مدینه ، نزد مسلمانان با اهمیت بسیار تلقی شد ، تا بدانجا که مبدا تاریخ ایشان قرار گرفت و این خود نشان دهندة برداشتی است که اعراب از هجرت پیامبر (ص) به عنوان یک مرحلة نوین داشتند . سرانجام پیامبر(ص) در ماه ربیع الاول سال 14 بعثت به یثرب رسید ؛ شهری که از آن پس به نام آن حضرت ، مدینه الرسول یا به اختصار مدینه نام گرفت . آن حضرت نخست در جایی بیرون شهر ، به نام قبا درنگ فرمود و یثربیان به استقبال او شتافتند . پس از چند روزی ، به شهر در آمد و در قطعه زمینی خشک ، مسجدی به دست خود و اصحاب و یارانش بنا کرد که بنیاد مسجد النبی کنونی در مدینة منوره است.
روز به روز بر شمار مهاجران افزوده میشود و انصار ـ که اینک به ساکنان پیشین یثرب اطلاق میشد ـ آنان را در منزل خویش جای می دادند . پیامبر (ص) ، نخست میان انصار و مهاجران پیمان برادری برقرار کرد و خود علی بن ابی طالب (ع) را به برادری برگرفت. عده ای اندک نیز بودند که اگرچه به ظاهر ادعای اسلام میکردند ، ولی به دل ایمان نیاورده بودند ، و اینان را « منافقین » می نامیدند . مدتی پس از ورود به مدینه ، پیامبر (ص) با اهالی شهر ، حتی یهودیان پیمانی بست تا حقوق اجتماعی یکدیگر را رعایت کنند. چندی بعد قبلة مسلمانان از بیت المقدس به سوی کعبه تغییر یافت و هویت مستقل برای اسلام تثبیت شد . در سال نخستین هجرت ، مسلمانان با مشرکان مکه برخوردی جدی پیدا نکردند و برخوردها از سال دوم آغاز شد. در واقع بیشتر اوقات پیامبر (ص) در دوران پس از هجرت به حفاظت از جامعة کوچک مسلمانان مدینه و گسترش حوزة نفوذ اسلام گذشت . پیامبر (ص) و مسلمانان نخست میبایست مشرکان را به اسلام می خواندند ، یا خطر هجوم و حملة دائمی ایشان را دفع می کردند . متدینان به ادیان دیگر ، به ویژه یهود ، گویا نخست روابطی دوستانه با پیامبر(ص) و مسلمانان داشتند ، یا دست کم چنین وانمود میکردند ، ولی اندکی بعد از در دشمنی و ستیز در آمدند و گاه حتی با دشمنان پیامبر (ص) دست یاری دادند . به هر حال ، در تحلیل رفتار پیامبر (ص) و مسلمانان با آنان ، باید مواضع ایشان را در قبال مشکلات و خطراتی که جامعة مسلمانان را تهدید میکرد ، در نظر آورد و تقابلی که احیاناً در این میان دیده میشود ، به هیچ روی نباید به نزاعهای مذهبی و جز آن تعبیر شود ؛ چه ، آیات فراوانی در قرآن کریم و هم بسیاری رفتارهای پیامبر (ص) ، حاکی از احترام نسبت به متدینان واقعی به ادیان آسمانی ، و نشان دهندة یکی بودن اساس آنهاست .
در سال 2 ق ، مهمترین برخورد نظامی مسلمانان و مشرکان مکه پیش آمد : در نبردی که به بدر مشهور شد ، با آنکه عدة مسلمانان کمتر از مکیان بود ، توانستند پیروزی را از آن خود کنند و از مشرکان بسیاری کشته و اسیر شدند و دیگران نیز گریختند. پیروزی در بدر ، به مسلمانان روحیه بخشید ، اما در مکه همگی داغدار و خشمگین از شکست ، و در اندیشة انتقام بودند . از آن سوی نخستین درگیری مسلمانان با یهودیان بنیقینقاع که در بیرون مدینه سکنی داشتند ، اندکی پس از بدر پدید آمد و یهودیان ناچار عقب نشستند و آن ناحیه را به مسلمانان دادند.
در سال 3 ق ، قریشیان از قبایل متحد خود بر ضد مسلمانان یاری خواستند و با لشکری مجهز به فرماندهی ابوسفیان ، به سوی مدینه به راه افتادند. پیامبر (ص) نخست قصد داشت در مدینه بماند ، ولی سرانجام بر آن شد تا برای مقابله با لشکر مکه از شهر بیرون رود . در جایی نزدیک کوه احد ، دو لشکر با یکدیگر رو به رو شدند و با اینکه نخست پیروزی با مسلمانان بود ، ولی با ترفندی که خالد بن ولید به کاربرد و با استفاده از غفلت گروهی از مسلمانان ، مشرکان از پشت هجوم بردند و به کشتار آنان پرداختند . در این جنگ حمزه عموی پیامبر ( ص) به شهادت رسید ، پیامبر (ص) خود زخم برداشت و شایعة کشته شدن او نیز موجب تضعیف روحیة مسلمانان شد . مسلمانان غمگین به مدینه بازگشتند و آیات قرآن که در این واقعه نازل شد ، در بر دارندة تسلیت بر مسلمانان است.
در سال 4 ق چند درگیری پراکنده با قبایل اطراف مدینه پیش آمد که دیانت جدید را به سود خود نمیدیدند و ممکن بود با یکدیگر متحد شده ، به مدینه هجوم آوردند . دو حادثة رجیع و بئر معونه که طی آن مبلغان مسلمان توسط جنگجویان قبایل متحد کشته شدند ، نشان از همین اتحاد ، و نیز تلاش پیامبر (ص) برای گسترش اسلام در مدینه دارد. در این سال یکی از مهمترین درگیریهای پیامبر (ص) با قومی از یهود مدینه به نام بنی نضیر پیش آمد که پیامبر (ص) با ایشان به مذاکره پرداخت و یهودیان قصد جان او را کردند ، اما سرانجام ناچار شدند از آن منطقه کوچ کنند.
در سال بعد پیامبر (ص) و مسلمانان به حدود مرزهای شام در جایی به نام دومه الجندل رفتند ؛ وقتی سپاه اسلام به آنجا رسید ، دشمن گریخته بود و پیامبر (ص) و مسلمانان به مدینه بازگشتند. سال 5 ق به پایان نرسیده بود که خطر بسیار بزرگی پیامبر (ص) و مسلمانان را تهدید کرد . قریشیان مکه و یهودیان رانده شدة بنینضیر و دیگر هم پیمانان ایشان بر ضد پیامبر ( ص) متحد شدند و با لشکری گران که شمار سپاهیان آن را تا 10 هزار گفتهاند ، به سوی مدینه به راه افتادند . چون خبر به پیامبر (ص) رسید ، بنا بر روایت مشهوری ، به پیشنهاد سلمان فارسی به حفر خندق در اطراف مدینه امر فرمود . بدین ترتیب ، چون لشکر کفار به مدینه رسید ، با این تدبیر جدید جنگی رو به رو شد و در طول روزهایی که دو لشکر در برابر هم صف آراسته بودند ، تنها درگیریهایی پراکنده رخ داد . سرانجام ، پس از 15 روز ، لشکر کفار بینتیجه بازگشت و مسلمانان به زندگی عادی خود برگشتند.
در سال 6 ق ، مسلمانان توانستند قوم بنی مصطلق را که بر ضد پیامبر (ص) در صدد تجمع بودند ، شکست دهند و در همان سال دسته های گوناگون از سپاهیان مسلمان به سوی قبایل اطراف گسیل شدند . بر اثر اهتمام و کوشش پیگیر پیامبر (ص) اینک بسیاری مشکلات از سر راه مسلمانان برداشته شده بود ، زیرا در شمال شبه جزیره ، بسیاری طوایف در برابر پیامبر (ص) سر اطاعت فرود آورده ، یا مسلمان شده بودند و تنها جایی که هنوز خاطر پیامبر (ص) را مشغول می داشت ، مکه بود . در این سال پیامبر( ص) و مسلمانان قصد کردند که برای اجرای مراسم حج به مکه روند و به همین منظور به سوی مکه به راه افتادند . قریشیان بر منع ورود پیامبر (ص) همداستان شدند و کس نزد آن حضرت روانه کردند و او را از قریشیان بیم دادند ، ولی پیامبر (ص) تاکید کرد که قصد جنگ ندارد و حرمت خانة خدا را واجب میداند و حتی فرمود که حاضر است برای مدتی با قریشیان در صلح شود . قریشیان نخست هم رای نبودند ، ولی سرانجام کسی را برای عقد قرار داد صلح نزد پیامبر (ص) فرستادند . بر مبنای این ، میان پیامبر (ص) و قریشیان 10 سال صلح و متارکة جنگ اعلام گردید و شرط شد که پیامبر ( ص) از ورود به مکه تا سال آینده خودداری کند. بنابر روایاتی ، هر چند برخی از مسلمانان نخست این صلح را برنتافتند ، اما سرانجام به اهمیت آن برای گسترش اسلام پی بردند.
چون پیامبر (ص) از کار قریشیان بپرداخت ، در سال 7 ق ، تصمیم به دعوت فرمانروایان و پادشاهان ممالک اطراف گرفت . سپس نامه هایی به امپراتور روم شرقی ، نجاشی و نیز امیر غسانیان شام و امیر یمامه فرستاد. هم در این سال پیامبر (ص) بر یهودیان خیبر پیروز شد که پیش از آن چندین بار با دشمنان بر ضد او هم پیمان شده بودند و آن حضرت از جانب ایشان آسوده خاطر نبود ، قلعة خیبر که در نزدیکی مدینه واقع شده بود، به تصرف مسلمانان در آمد و پیامبر (ص) پذیرفت که یهودیان به کار زراعت خویش در آن منطقه ادامه دهند و هر سال از محصول خود بخشی به مسلمانان بپردازند ، پیامبر (ص) به مدینه بازگشت ، اما گسیل داشتن سپاهیان و کاروانها به اطراف و اکناف ادامه داشت.
در سال 8 ق ، قریشیان پیمان خود را شکستند و شبانگاه بر طایفهای که با مسلمانان هم پیمان بودند ، هجوم بردند . بدین سبب ، پیامبر (ص) با سپاهی انبوه قصد مکه کرد و شب هنگام بیرون مکه اردو زد . ابوسفیان ، بزرگ مشرکان به شفاعت عباس عموی پیامبر (ص) ، نزد آن حضرت آمد و اظهار اسلام کرد و پیامبر (ص) خانة او را جایگاه امن قرار داد. لشکر اسلام بیمقاومتی وارد مکه شد و پیامبر(ص) بلافاصله فرمان عفو عمومی صادر کرد و خود به درون کعبه شد و خانه را از بتان پاک فرمود . آنگاه بر بلندی صفا نشست و همگی مردم با او دست بیعت دادند. هنوز 15 روز از اقامت پیامبر (ص) در مکه نگذشته بود که برخی از طوایف پرشمار و مسلمان ناشدة جزیره العرب بر ضد آن حضرت متحد شدند . پیامبر (ص) با لشکری انبوه از مسلمانان از مکه بیرون آمد و چون به جایی به نام حنین رسید ، دشمنان که در درههای اطراف کمین کرده بودند ، به تیراندازی پرداختند . شدت تیرباران چنان بود که سپاه اسلام روی به عقب نهاد ، گروهی اندک بر جای ماندند ، ولی سرانجام گریختگان نیز بازگشتند و بر سپاه دشمن هجوم بردند و ایشان را بشکستند.
در تابستان سال 9 ق ، به پیامبر (ص) خبر رسید که رومیان لشکری ساخته اند و قصد حمله به مدینه دارند . پیامبر (ص) و مسلمانان به مقابله رفتند تا به تبوک رسیدند ، ولی جنگی رخ نداد و پیامبر (ص) پس از عقد پیمانهایی با قبایل آن حدود به مدینه بازگشت. پس از این ماجرا که به غزوة تبوک شهرت یافت ، اسلام در همه جای جزیره العرب روی به گسترش نهاد . از این پس همواره هیاتهای نمایندگی قبایل گوناگون به مدینه میآمدند و به اسلام میگرویدند . عملاً همة سال 10 ق را که « سنه الوفود » خوانده شد ، پیامبر (ص) در مدینه بود و فرستادگان قبایل را میپذیرفت . هم در این سال پیامبر (ص) با مسیحیان نجران پیمان بست ، به حج رفت و در بازگشت در جایی به نام غدیر خم ، علی بن ابی طالب (ع) را « مولا» ی مسلمانان پس از خود اعلام کرد.
در اوایل سال 11 ق ، بیماری و رحلت پیامبر (ص) پیش آمد . چون بیماری پیامبر (ص) سخت شد ، به منبر رفت و مسلمانان را به مهربانی با یکدیگر سفارش فرمود و گفت اگر کسی را حقی بر گردن من است بستاند ، یا حلال کند و اگر کسی را آزردهام اینک برای تلافی آمادهام. وفات پیامبر (ص) در 28 صفر سال 11 ق ، یا به روایتی در 12 ربیع الاول همان سال در 63 سالگی روی داد . در آن وقت از فرزندان او جز حضرت فاطمه ( ع) کسی زنده نبود . دیگر فرزندانش ،از جمله ابراهیم که یکی دو سال پیش از وفات پیامبر(ص) به دنیا آمد ، همگی در گذشته بودند. پیکر مطهر پیامبر(ص) را حضرت علی (ع) به یاری چند تن دیگر از خاندان او غسل داد و کفن کرد و در خانهاش ـ که اینک داخل در مسجد مدینه است ـ به خاک سپردند .
در وصف رفتار و صفات پیامبر (ص) گفتهاند که اغلب خاموش بود و جز در حد نیاز سخن نمیگفت . هرگز تمام دهان را نمیگشود ، بیشتر تبسم داشت و هیچ گاه به صدای بلند نمیخندید ، چون به سوی کسی می خواست روی کند ، با تمام تن خویش بر میگشت . به پاکیزگی و خوشبویی بسیار علاقهمند بود ، چندانکه چون از جایی گذر میکرد ، رهگذران پس از او ، از اثر بوی خوش ، حضورش را در مییافتند . در کمال سادگی میزیست ، بر زمین مینشست و بر زمین خوراک میخورد و هرگز تکبر نداشت . هیچ گاه تا حد سیری غذا نمیخورد و در بسیاری موارد ، به ویژه آنگاه که تازه به مدینه در آمده بود ، گرسنگی را پذیرا بود . با اینهمه ، چون راهبان نمیزیست و خود میفرمود که از نعمتهای دنیا به حد ، بهره گرفته ، هم روزه داشته ، و هم عبادت کرده است . رفتار او با مسلمانان و حتی با متدینان به دیگر ادیان، روشی مبنتی بر شفقت و بزرگواری و گذشت و مهربانی بود . سیرت و زندگی او چنان مطبوع دل مسلمانان بود که تا جزئیترین گوشه های آن را سینه به سینه نقل می کردند و آن را امروز هم سرمشق زندگی و دین خود قرار میدهند .
پیام بنیادی اسلام ، بازگشت به هدف مشترک پیامبران ، یعنی توحید و یکتا پرستی بود ؛ باوری که ایمان بدان در آموزهای مشهور از پیامبر اکرم ( ص) مایة رستگاری انسان دانسته شده است : قولوا لا اله الا الله تفلحوا. در چنین تفکری ، همراه با اقامة « قسط» که یکی از اهداف اصلی پیامبران الهی است ( نک : حدید 57/25 ) ، همة امتیازات بشری همچون رنگ و نژاد و زبان و جز آن تنها دستمایهای برای شناخت مردمان از یکدیگر دانسته شده ، و آنچه ملاک و میزان برتری دانسته شده ، فقط « تقوا» است ( نک : حجرات / 49 / 13) . پیامبر اسلام (ص) برای تحقق این جنبه از رسالت خویش ، در شهری کوچک حکومتی مبتنی بر اصل توحید و قسط بنا نهاد و اقوام ناسازگار حجاز و تهامه را به سوی اتحاد و تشکیل « امت واحده » رهنمون شد ( نک : انبیاء / 21 / 92 ) که به منزلة بازگشتی به این پیشینة قرآنی بود که همگی مردمان نخست امتی یکپارچه بوده اند و پیامبران همواره کوشیده اند تا یگانگی امت را باز گردانند و قوام بخشند ( بقره / 2/ 213 ) . پیام رسالت آن حضرت ، هر چند که نخست میبایست انذار خود را از قوم و بوم خود آغاز میکرد ( نک : انعام /6/ 92 ) ، از آغاز پیامی جهان شمول بود ( یوسف / 12/ 104 ) . در برخورد با آداب و رسوم مردمان عرب ، اگر چه قرآن در مقام ستیز با مظاهر ناپسند آن بر آمده، و مثلاً حمیت اعراب پیش از اسلام را « حمیه الجاهلیه » خوانده است ( نک : فتح / 48 / 26 ) ، اما در برخورد با رسوم پسندیده و گاه مبتنی بر تعالیم آسمانی ، نقش اسلام جهت بخشی توحیدی و تصحیح انحرافها بود .(به نقل از سایت شهید آوینی)
برکات ذکر صلوات
رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: بسیار یاد کردن خدا و بر من صلوات فرستادن، موجب برطرف شدن فقر مى شود. با توجه به روایت فوق، داستان زیر را تقدیم مى داریم. توصیه مى کنیم که قبل از مطالعه به نکات زیر توجه نمایید: 1ـ شکى نیست که اذکار، خواص و فوایدى بسیار دارد. طبق روایات رسیده از معصومین علیهم السلام، ذکر صلوات نیز چنین است. یکى از فواید آن، رهایى از فقر و تنگدستى است. ناگفته پیداست که: نتیجه بخشیدن آن، شرایطى دارد. یکى از شرایط آن، چگونگى حالتهاى روحى، نفسى و معنوى انسان است. با این بیان، ذکر شخصى به ثمر مى رسد که قبلا زمینه لازم را فراهم کرده باشد. به عبارت دیگر، نباید توقع داشت که بدون ایجاد زمینه، تکرار اذکار به نتیجه مطلوب برسد. 2ـ به ثمر رسیدن ذکرها، در سایه تلاش و جدیت انسان است. به عبارت دیگر، به نتیجه رسیدن آنها با تنبلى و تن پرورى منافات دارد و نباید از تلاش و کوشش در کسب معاش دست کشید و با تکرار اذکار، به کنجى نشست و به امید این که خداوند، روزىمان را مى رساند، از کار و تلاش دست برداشت. رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: بسیار یاد کردن خدا و بر من صلوات فرستادن، موجب برطرف شدن فقر مى شود. مرد خواب و خوراکى نداشت. مادام که سر و وضع زن و بچه هایش به خاطرش مىآمد؛ آشفته و غمناک مىشد. ظاهر رنجور و گونههاى ترک برداشته آنها، آزارش مىداد. همین طور شکوههاى بىوقفه همسرش که خواب و خیالش را ربوده بود. آن روز، مثل همیشه، در چوبى حیاط را به هم زد. راه کوچه باریک محله را در پیش گرفت. نمى دانست کجا مىرود؟ ولى گام هایش بسى بلند و کشیده بود. گاهى به اطرافش چشم مى دوخت تا شاید مشکل گشایى بیابد. از چند کوچه باریک و کم عرض گذشت. به چهارراهى نزدیک شد که معمولا از جمعیت موج مى زد. در آن سوى چهار راه، مسجدى قرار داشت. هر چند ظاهرش ساده و کوچک بود؛ اما هیچ وقت از نمازگزاران خالى نبود. گاهى واعظى به منبر مىرفت و به پند و اندرز مردم مى پرداخت. آن روز نیز واعظى بر فراز منبر، در حال سخنرانى بود. جمعیتى گرد آمده بودند و به سخنان او گوش مى کردند. "سعید" نیز خودش را داخل جمعیت زد. روحانى، پیرامون فقر و راههاى خلاصى از آن سخن مى گفت. بیان شیرین و رسایى داشت. چیزى نگذشت که سعید جذب سخنان او شد. بین خودش و او احساس نزدیکى مىکرد. به نظرش رسید که روحانى، او را مىشناسد و حرفهاى دلش را بازگو مىکند. ولى این طور نبود؛ سخنان روحانى، حرف دل بسیارى از مردم بود. او در بخشى از سخنانش گفت: "در فرستادن صلوات، کوتاهى نکنید. زیرا اگر توانگر، صلوات بفرستد؛ مالش برکت مىیابد و اگر فقیر صلوات بفرستد، خداوند تعالى از آسمان روزىاش را مى فرستد." این سخن گرچه براى سعید تازگى داشت، ولى به نظرش آسان بود. از خودش پرسید: پس تا حالا چرا به این راه ساده، فکر نکرده بودم؟! سخنان روحانى تمام شد، اما فریادهاى هماهنگ "صلوات" تمامى نداشت. صلواتها، رسا و پى در پى بود. سعید امیدوار شده بود. او مثل خیلىها، قدم به بیرون گذاشت. راه خانه اش را در پیش گرفت. لبهایش مى جنبید. لحظهاى زمزمه اش قطع نمىشد. مثل این که صلوات، آن سوى لبهایش پنهان شده بود. سه روز گذشت. هنوز صلوات، ورد زبانش بود. سخنان روحانى از دل و ذهنش بیرون نمى رفت: "... فقیر اگر صلوات بفرستد، خداوند تعالى از آسمان روزىاش را مى فرستد." از خانه بیرون رفت. همچنان چهره ارغوانى و گرسنه بچهها، نگرانش ساخته بود. اتفاقا عبورش به خرابه اى افتاد. مکان ترسناکى بود. گویى در و دیوارهایش با انسان سخن مىگفت. سخن از گذشتههاى دور؛ سخن از آنهایى که آنجا را به یادگار گذاشته بودند. سنگها و خاکهاى تلنبار شده کف خرابه، راه رفتن را مشکل ساخته بود. اضطراب خفیفى، وجود سعید را فراگرفت. لحظه اى در خودش فرو رفت. سنگى به پایش اصابت کرد. اول لرزید و بعد، کمى احساس درد کرد. چیزى به افتادنش نمانده بود. برگشت، نگاه کرد. چشمش به سنگى افتاد که در حال غلت خوردن بود؛ و بعد سفال خاکى رنگ، توجه اش را جلب کرد. حس کنجکاوىاش بیدار شده بود. گامى به عقب برگشت. از فاصله کمتر، چشم دوخت. بخشى از یک ظرف قدیمى به چشمش افتاد. به آرامى خاکها را کنار زد و بعد کوزه کوچکى از دل خاک، بیرون آورد. ضربان قلبش تند تند مى زد. احساس تشنگى مىکرد. لبهاى خشکیدهاش تکان مىخورد. خاکهاى سطح کوزه را فوت کرد. قشنگ و زیبا بود. دهانه کوزه با گِل بسته شده بود. گِلهاى دهانه کوزه را بیرون آورد. به آرامى دهانه آن را به سمت پایین قرار داد. صداى شادىآورى در خرابه پیچید. صدا از به هم خوردن سکههاى طلا بود. نور طلایى رنگ سکه، زیر اشعه خورشید، وسوسه انگیز و خیالآور مىنمود. گیج شده بود. تصمیم گرفتن، برایش دشوار بود. لحظاتى مات و مبهوت به سکهها نگاه کرد. جلوه فریبنده آنها چشمانش را به بازى گرفته بودند. به فکر فرو رفت. در عالم گذشتهاش غرق شد. بار دیگر اوضاع نابسامان خانوادهاش، خاطرش را آشفته کرد. از این که نتوانسته بود شکم بچههایش را سیر کند، غصه مىخورد؛ از این که در مقابل تقاضاهاى آنها چارهاى جز سکوت نداشت، زجر مىکشید. به خود آمد. چشمش به سکهها افتاد. لبخندی شیرین، روى لبهاى خشکیدهاش، گل کرد. سکههایى را که روى زمین افتاده بود، جمع کرد و داخل کوزه انداخت. کوزه را به سینهاش چسباند. در حالى که صورتش را به آسمان بلند کرده بود؛ لحظهاى چشمانش را بست. آنگاه از جایش برخاست. شروع کرد به راه رفتن. چند گامى بیش نرفته بود که به یاد سخنان آن روحانى افتاد: "... فقیر اگر صلوات بفرستد، خداوند متعال از آسمان روزىاش را مىفرستد." گامهایش سست شد. کم کم از حرکت بازماند. نه توان رفتن داشت و نه قدرت برگشتن. سر دو راهى قرار گرفته بود؛ دو راهى که یک راه آن به فقر دائمى منتهى مىشد و راه دیگرش به بهرهمند شدن از آن گنج خدادادى. اما نه؛ او در آن گیرودار سرنوشت ساز، به خودش نهیب زد: وعده روزى من، از آسمان است؛ روزى زمینى را نمى خواهم. برگشت. کوزه را سرجایش گذاشت. درست زیر همان سنگى که به پایش خورده بود. به اطرافش نگاه کرد. سریع از خرابه بیرون شد. ساعتى دیگر، تن خسته و گرسنه اش را روى حصیر کهنه اتاقش، رها کرد و بار دیگر در فکر عمیق فرو رفت. ـ این بار هم که با دست خالى برگشتى؟! این، صداى همسرش بود که رشته افکارش را پاره کرد. در حالى که لبخندى به لبهایش کاشته شده بود؛ همه چیز را براى همسرش تعریف کرد. همسرش که تحمل شنیدن سخنان او را نداشت، پرسید: کجاست؟ چرا نیاوردى؟! ـ نخواستم. ـ نخواستى؟! چرا؟ مگر حال و روزمان را نمىبینى؟ اگر تو نمىخواهى، گناه ما چیست؟ گناه این بچههاى معصوم ...؟ ـ مطمئنم که خداوند روزىام را از آسمان مى فرستد. ـ از آسمان؟! آن را کجا گذاشتى؟ ـ همان جا، سرجایش؛ زیر همان سنگ وسط خرابه. در آن لحظه، همسایه اش ـ که مرد یهودى بود ـ در پشت بام خانه اش به سخنان سعید و همسرش گوش مىکرد. بعد از شنیدن سخنان آن دو، سخت به طمع افتاد. فورى خودش را به آن خرابه رساند. سنگى در وسط خرابه، سینه به خاک فرو برده بود. به سنگ نزدیک شد. به آرامى آن را کنار زد. کوزه، برق نگاهش را دزدید. بى صبرانه سنگ را از دل خاک بیرون آورد. تا آن لحظه هزاران فکر و خیال در ذهنش متولد شده، رشد و نمو کرده بود. خیالاتى که تنها با سکههاى داخل کوزه به ثمر مىرسید. او حق داشت که به هیچ چیز فکر نکند جز آن کوزه و سکههاى داخلش. کوزه را برداشت و یک راست خودش را به خانهاش رساند. به تندى در کوزه را باز کرد. بىصبرانه به درون آن چشم دوخت. ترسى توام با اضطراب، در تنش دوید. موجودات شبیه مار و عقرب، توجهاش را جلب کرد. بیشتر دقت کرد. درست بود؛ عقربهاى سیاه و زرد رنگ طول و عرض کوزه را مىپیمودند. در کوزه را بست. احساس تنفرى نسبت به کوزه پیدا کرده بود. به فکر فرو رفت. همان جا، کینهاى نسبت به سعید در دلش کاشته شد. در حالى که از چهرهاش شرارت مىبارید، با خود گفت: حتما مىدانسته که کوزه پر از مار و عقرب است. وقتى فهمیده که من در پشتبام خانه به حرفهاى او و همسرش گوش مىکنم؛ با حرفهاى دروغش، مرا گمراه کرد و گرفتار این مار و عقربهاى کشنده نمود. جواب دشمنىاش را خواهم داد. جوابى که هرگز فراموش نکند! سعید نشسته بود. همسرش به قیافه متفکرانه او نگاه مىکرد. از این که شوهرش آن همه سکه طلا را رها کرده بود، عصبانى بود. گاهى با سخنان طنزگونه و نیش دار، عمل او را مورد استهزاء قرار مىداد. چگونه مىتوانست باور کند که مردش با آن همه فقر، آن همه سکه طلا را رها کرده است؟! بار دیگر به شوهرش نگاه کرد. او همچنان به سینه دیوار چسبیده بود. زیر لب، چیزى مىخواند. زن که حوصلهاش تمام شده بود، گفت: منتظرى که خدا روزىات را از آسمان بفرستد؟ بلند شو برو بیرون، یک کارى کن. سعید دنبال جملهاى مىگشت تا پاسخ همسرش را بدهد. هنوز چیزى نگفته بود که صداى عجیبى در اتاق پیچید. صدا براى سعید آشنا بود. همان صداى جذابى که در خرابه شنیده بود. به سقف اتاق نگاه کرد. از روزنه کوچک سقف اتاقش، بارانى از سکه مىبارید. حالت عجیبى پیدا کرده بود. خوشحالى توام با حیرت، آب دهانش را خشکانده بود. صدایش در اتاق پیچید: خدایا! شکرت، شکرت. نگاه کن، نگاه کن، خداوند روزىمان را از آسمان فرستاده است. همسرش که باورش نمىشد، اول به روزنه سقف اتاق چشم دوخت و سپس با شادمانى به جمع کردن سکهها پرداخت. صداى گفت و گوى سعید و همسرش به گوش همسایه یهودىاش رسید. او به خودش شک کرد. دست نگه داشت. کوزه را بالا کشید. از دهانه کوچک کوزه، نگاهش را گذراند. عقربهاى باقى مانده، همچنان به یکدیگر تنه مىزدند و از سر و کول هم بالا و پایین مىرفتند. به سعید و همسرش زهرخندى نثار کرد و بار دیگر کوزه را در دهان روزنه اتاق، وارونه کرد. همزمان صداى سعید بلند شد: بازهم سکه، سکه. خدایا ... خدایا...! بر شگفتى مرد یهودى افزوده شده بود. به نظرش رسید که سعید و همسرش، عقلشان را از دست دادهاند. براى این که مطمئن شود، سرش را به روزنه اتاق سعید، نزدیک کرد. و بعد با احتیاط به داخل اتاق نظر انداخت. باورش نمىشد. آنچه ریخته بود، سکه بود. سکههایى که با رنگ زرد و فریبنده در کف دستان آن دو موج مىزدند و جرنگف جرنگ صدا مىکردند. با خودش گفت: حتما من اشتباه کرده بودم! و ادامه داد: نه! نه! من اشتباه نکرده بودم؛ هر چه بود، مار و عقرب بود. از خودش پرسید: پس چه اتفاقى افتاده است؟ لحظهاى به فکر فرو رفت. بعد از چند دقیقه اندیشیدن، به راز قضیه پى برد. دانست که این، سرّى از اسرار غیبى است. سرّى که به دست خداوند به ثمر رسیده است. سعید را به پشت بام دعوت کرد. وقتى سعید، خودش را به آن جا رساند، مرد یهودى خودش را روى قدمهاى او انداخت. همان دم صدایش که با گریه شوق توام بود؛ در فضا پیچید: "اشهد ان لا اله الا الله؛ اشهد ان محمدا رسول الله." سعید نیز گیج شده بود. مىدانست که باران سکه از برکات "صلوات" است. ولى نمىدانست که مسلمان شدن یک نفر یهودى نیز از دیگر برکات آن مىباشد. یک بار دیگر به مرد تازه مسلمان نگاه کرد و سکههاى کف اتاق را در ذهنش تداعى نمود. ناخود آگاه بر زبانش جارى شد: اللهم صل على محمد و آل محمد!(پی نوشت :
شرح الصلوات، احمدبن محمدالحسینى الاردکانى، ص 77 / گنجینه نور و برکت ختم صلوات، انتشارات مسجد مقدس جمکران، ص 65.